سه هفته بود برای چهارشنبه اجرای برنامه ی یزد رو هماهنگ کردند،سه روز قبلش بهشون گفتم پرواز من رو از یزد به مشهد بگیرید،یکساعت بعدش زنگ زدن که خیالتون راحت انجام شد،من بال درآوردم که شب ولادت عمو رضا جانم مشهدم،
پرواز ساعت دوازده و‌نیم بود ساعت ده زنگ زدن که راننده دم در منتظره برید فرودگاه پای پرواز بلیط بگیرند،من گفتم یعنی چی شما گفتید که گرفتید گفتن نبود پای پرواز میگیریم!نفهمیدم چطوری جمع و جورکردم و رفتم فرودگاه ،بیست سی نفر پای پرواز التماس میکردن که بلیط بگیرن برن مشهد،راننده اومد گفت خانم قطبی ببخشید پرواز پر شده و نمیتونید برید،
من یخ کردم از شوکی که بهم وارد شد،عصبانی شدم گفتم‌اقا شما گفتید همه چیز انجام شده چرا دروغ گفتید؟گفتن ببخشید ! همین ! ومن موندم و بغضی که توی گلوم بود
خودم رفتم دفتر هواپیمایی گفتم اقا بخدا اگر میدونستم از اینجا نمیشه رفت میرفتم تهران از تهران میرفتم،هرچی التماس کردم توروخدا بذارید برم نشد که نشد
گفت همه ی مسافرها اومدن و هیچی جا نداریم ،مردمی که دیگه قطع امید کردن رفتن ،هیچکس دیگه تو فرودگاه نبود و همه رفته بودن اون طرف گیت،چمدونم‌رو‌برداشتم ،برم بیرون فرودگاه یه جایی پیدا کنم گریه کنم،پاهام سست شده بود،نمیتونستم راه برم،هرجوری بود راه افتادم سمت خروجی که یهو همون اقا بلند داد زد خانم قطبی سریع مدارکتون رو بدید سوار بشید
هواپیما داره میپره،من همینجوری نگاش کردم گفت یه نفر تونستیم جا بدیم زود باشید،منم فقط دویدم دیگه بغضم ترکیدو بلند بلند گفتم یا امام رضا الهی فدات بشم که نذاشتی نا امید برگردم