هوا سرد بود ،دم غروب نم بارونى بودوابرهاى سياه آسمون روآبستن كرده بود هم دلهره داشتم ، هم سر سوزن ذوقى، روستاى گزن وحضور دختران و پسران محصلى كه صداى خنده اشان تمام روستا را پر كرده بود، قدمهايم را به آرامى برميداشتم، زير لب ميشنيدم ((هوا بارانى است خدا كند سيل نشود))وتصوير مقابلم چادرهايى بود كه هم سطح خاك وحال باران و سيل؟؟؟؟ خداى من چه خواهد شد؟؟؟ دل به خاك گزن زدن و وارد چادر يا همان كپرشدم،
فضا به قدرى تاريك بود كه چشمان دختركان و پسرهاى مهربان برق ميزد، كنارشان نشستم قبل از بازى وشادى كردن سفره شام پهن شدودر كمال ناباورى كسى غذا ميل نكردو علت را جويا شدم ، فهميدم غذاى خودرا همراه ميبرند تا باساير اعضاى خانواده ميل كنند، خدايا اينهمه طبع بلندو مهربانى يك جااااا
در قلب اين طفل معصوم ها؟؟؟؟؟سفره جمع شدو دورهم نشستيم و براى چند دقيقه اى حس كردم وسط بهشتم ، صداى باران بيشترو بيشتر ميشد واز سقف كپر چكه ميكرد، اما در كمال ناباورى فرزندان گزن عاشق صداى باران بودند واز بازى يه قطره بارون ذوقى مى كردن وصف ناپذير
بله از سقف خانه هايشان باران چكه ميكرد اما آنها عاشق باران بودند. چه رازى در اين عشق نهفته است؟! پ.ن: گزن همان شب سيل آمدو بچه ها در ظلمت شب به دنبال ما مى دويدن وسرمست از مهمانى يك ساعته زير كپر