دیشب بارون دلچسبی بود ...
من و یلدا زدیم بیرون و رفتیم پارک ملت .
به یلدا گفتم وقتی من 6 سالم بود می‌آمدیم پارک ملت و من رو این چمن ها غلط می‌خوردم و بعدش هم یه ساندویچ الویه می‌خوردم و خیلی کیف میکردم.
حالا بعد از 40 سال ،با دخترم در این پارک قدم میزنم ،با هم گپ می‌زنیم و تو ازم فیلم و عکس میگیری...
و فکر کردم واقعا این زندگی چه فرایند شگفت انگیز و غیر قابل پیش بینی ای هست ،اگر در هردم زیبایی ها و موهبت ها و شگفتی هاشو نبینی و درک نکنی و ثبت اش رو با اراده و اختیار و انتخاب خودت انجام ندی،،
و دائما در جهل و بغض و کینه و خشم ،،حسرت و حرص و طمع ،،و عقده گشایی و انتقام جویی و دروغ و دروغ و دروغ به سر و به تن بگذرونی،
بزرگترین دشمن خودت میشی و بازنده ترین آدم دنیا! و حالا شاکرم برای گنجینه ای که دارم برای زنده بودن و نفس کشیدن ام برای آگاهی و بیداری ام برای وجود و موجود فرزندم برای ایمان ام ،ایمان و اعتماد به پروردگار ام ،
پروردگاری که حتی وقتایی که من او را فراموش کردم و انکار کردم ،او تمام قد و با همه قوت بی نهایت محبت و مهر خودش مرا در آغوش خود نگه داشت و هیچ وقت رهایم نکرد