پنج ساله هستم که از محله نواب به خانه‌ی پشت تالار رودکی اسباب‌کشی می‌کنیم و می‌ممونیم...
انقدر آنجا می‌مونیم تا پدر آسمانی می‌شه.
یادم میاد اولین روزهایی که پدر با چه ذوق و عشقی این ساعت را خرید و بر دیوار نشیمن آویزان کرد... چقدر اوایل نگاهش می‌کردم که چه وقت پرنده بیرون می‌اد چون بعدش عروسکهای کوچک دور تا دور می‌رقصن... در اون اپارتمان سه طبقه، صدای کوکو و ملودی رقص می‌پیچید.
یادمه طبق اخلاق همیشگی مامان، یک شب با بابا حرف زد که صدای این ساعت ممکنه مزاحم استراحت باقی بشه، شب‌ها ساعت را بخوابونیم..
ساعت خوابید..
چند شب بعد «عمو تَشَیُّد» نازنین که الان بازهم با بابا همسایه هستن، زنگ در را زدن و پیگیر صدای ساعت شدن که چرا پرنده نمی‌خونه؟ وقتی دلیل را فهمیدن خواستن حتماً کار بیفته که صداش برای همه ، زمانِ اقتدا شده.... ساعت سالها کار کرد..
من قد کشیدم و از بابا یادگرفتم چطور زنجیر کوک‌ها را بکشم...
در تمام مراسم خانوادگی خواند و رقصید...
به سنگینی در غم‌ها و در هیاهوی شادی‌ها به سختی شنیده میشد و به وقتِ سفر می‌خوابید و وقت بازگشت‌مان بعد کوک شدن،پرنده تند تند می‌خوند و رقاصک‌ها می‌رقصیدن...
سالها قبل زلزله‌ی شدیدی تهران را لرزاند و ساعت از دیوار به زمین کوبیده شد و از کار افتاد...
بابا تعمیرگاههای زیادی برد تا تعمیرش کنه ، بعد کلی زمان بالاخره راه افتاد اما فقط پرنده‌ش، دیگه رقصندها نمی‌رقصیدن...
و بعد از یک جابه‌جایی موقت، دیگه همان هم نخواند و ساکت شد...مثل خودِ بابا... دیگه ساعت شد تابلویی به یادگار از روزهای زیبا بر دیوار خانه تا.... مامان هم رفت....
ساعت به تعمیرگاه دیگری رفت و بعد از چندین ماه کلنجارِ تعمیرکار، حالا به خانه برگشته و هم پرنده می‌خونه و هم رقصنده‌ها می‌رقصن، اگرچه نه به کیفیت قبل اما برای من و پریسا صدای تمام خاطرات خوب و شیرینی‌ست که پشت سر گذاشتیم...
شک ندارم برای بسیاری از بستگان و عزیزان‌مان هم‌ خاطره‌ساز بوده...
حالا ساعت بر دیوار خانه‌ی من می‌خونه و شک ندارم زنده شدن صداش، نویدِ روزهای بهتری برای من و پریساست...
برای من زنده شدنِ صدای مامان و باباست...
و یادآوری همیشه بابا : زنجیرِ کوکش را خیلی تا بالا نَکِش بابا، گیر می‌کنه...!