غمگین و داغدارم. در سوگ از دست دادن عزیزم، رفیقم، داییام نشستهام. اما کنار این غم، چیزی دیگر مثل موجی تلخ، وجودم را فراگرفته: خشم، فریاد، خفقان. .
دکتر داروساز بود. سالها پیش مهاجرت کرد و ساکن آمریکا شد. چرا رفت؟ خالهام هم با همسرش رفت؛ همسری که برای ادامهی تحصیل، ایران را ترک کرده بود. چرا رفتند؟ مادرم و مادربزرگم سالها دوری کشیدند، صبوری کردند، انتظار کشیدند…
تا سرانجام، بعد از پانزده سال، اقامت گرفتند…
و رفتند. چرا رفتند؟ . خیلی از رفقایم توی این سالها رفتند، و ما ماندیم و کوچکتر شدیم، و آنها… تنهاتر. چرا رفتند؟ . داییم…
فقط یک سال پیش، گرفتار بیماریای نادر و عجیب شد. در عرض چند ماه، صد سال پیر شد. ناگهان راهی بیمارستان شد. و من، هزاران کیلومتر دورتر…
رفتیم سفارت آمریکا. هزار سؤال و جواب احمقانه، هزار ایمیل، هزار رفتار تحقیرآمیز. آخرش گفتند: «چون تمام اقوام درجه یکت آنجایند، ممکن است بمانی. نمیتوانی بیایی.» اما مگر قرار بود بمانم؟! من فقط میخواستم بروم، ببینم، کنارشان باشم. .
در این ماههای آخر، فقط تماسهای تصویری برایم مانده بود. نور صورتشان از پشت صفحه. اما نه آغوشی، نه دست گرمی، نه «بودن». عید شد، تولدم شد، تولدشان شد، یلدا شد، بیمار شد…
و رفت. و من نبودم. نبودم…
چرا؟ . این «چرا»ها در خانوادههای ایرانی کم نیست….
ما کسانی هستیم که در اغلب خانههایمان، عزیزی هست که «رفته»…
و این، رنج مشترک ماست. . خشم من اینجاست، که اگر دلیلی برای رفتن نبود، چه؟ اگر حکومتها اینچنین بیرحمانه ما را از هم جدا نمیکردند، چه؟ اگر من امروز کنار خانوادهام بودم…
اگر دل من اینچنین آتش نمیگرفت…
اگر هزاران پدر و مادر، عکس فرزندانشان را در آغوش نمیکشیدند و اشک نمیریختند…
اگر ما اینگونه از هم نمیگسستیم… .
خشم من، از هجرانیست که ساختنی نبود —
ساختنیاش کردند…