میگم ما با هم بزرگ شدیم، میگه داریم با هم بزرگ شدن رو یاد میگیریم… میخندم و میگم دیگه بعد از اینهمه سال؟ میگه آره تو عوض شدی… منم عوض شدم… یه کم مکث میکنم راست میگه! عوض شدم…
خیلی هم عوض شدم!!!
شدم یه زن با چشمای گود افتاده و شکم بخیه خورده که هر لحظه رو داره میگرده و میخونه که توی دنیای جدیدش جا بیوفته…
میگم من از این عوض شدنه خوشحالم… میگه میدونم تو عاشق این دنیا بودی اما نباید یادمون بره چند ساله رفیق همدیگه ایم؛ میگم نه من همیشه یادم میمونه که تو رفیق روزای خوب و بدم بودی و هستی، میدونی که من هیچی از یادم نمیره… گفت آره میدونم تو هیچی از یادت نمیره…
پویان گنجی